ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

26 هفته و یک روز ... من و تغییراتم + آخرین چکاپ دکتر

سلام م م م م ورووجک خشگل من خیلی وقته میخوام بیام بنویسم که مامان تا الان چقدر تغییر کرده ، فرصت نمیشه . آخه بعضی استادای دانشگاه شروع کردن به امتحان گرفتن ... حسابی سرم شلوغ شده عزیزم دلم . باید بگم که قبل از بادراری وزن مامان شما 58 کیلو بوده ، الان در ماه ششم بارداری 65 کیلو شده ... دور کمر مامی قبل از بارداری 84 بوده ، الان شده 97.5 ... تو این هفته ها ، یکمی کمر درد دارم ، احساس میکنم شکمم خیلی بزرگ شده و داره میترکه مخصوصا شبا ... و اینکه سه چها روزیه که دوباره در طول روز و همینطور شبا ، خیلی گرسنم میشه ...در ضمن چند روزیه خیلی خوابالو شدمممممممم . تکونای تو عزیز کوچولم هم نسبتاً مرتبه و فقط بعضی روزا مثل مامیتون تنبل میشین و ...
5 دی 1391

23 هفته و 6 روز ... من و نینی و روزهای خوب

سلام نینی گلم ، عزیز دلم ،‌فندق مامی  دلم میخواد دیگه از این به بعد مخاطبم تو نوشتن خاطرات خودت باشی عزیز دلم ،‌آخه شما دیگه بزرگ شدی و برای خودت شخصیت مستقل داری قربونت برم . مامی اینو احساس میکنه و برای شخصیت بزرگت تو اون وجودی فسقلیت خیلی احترام و ارزش قائله . این چند وقته منو حسابی به حضورت عادت دادی ، وقتی تکون میخوری و حست میکنم ،‌وجودم لبریز از عشق و علاقه میشه که واقعاً قابل توصیف نیست . هفته پیش از سه شنبه تکونات خیلی کم شده بود و خیلی هم آروم و ظریف تکون میخوردی ...دیگه دلم برای دیدن حرکتات یه ذره شده بود و روز سوم داشتم هم از استرس این موضوع هم ازدلتنگی بیچاره میشدم ... اصلاً علت اینکه من این روزا بیشتر از ...
19 آذر 1391

21 هفتگی عشق مامان و یکمی نگرانی

یکشنبه ، 28 آبان ، خونه ی مامانم بودم که متوجه دو سه تا لک خییییییلی کمرنگ شدم ... به همسری زنگ زدم و گفتم ، اونم به دکترم زنگ زد و قرار شد عصری بریم مطب دکتر . دکتر برام سونوگرافی کرد و گفت یه مقدار خییییییلی کم سمت راست جفت تصاویر سیاه میبینه . گفت اصلاً جای نگرانی نیست و با کمی استراحت رفع میشه . اما من خییییییییلی نگران و مضطرب شدم  . بهم گفت یه هفته استراحت کنم و نگرانی الکی هم نداشته باشم ، اما مگه میشه  ه ه ه ه !!! قلبم داشت از غصه میترکید ، هرچقدر محمد باهام شوخی میکرد و سعی میکرد فکرمو منحرف کنه ، من همش انگاری که بغض داشته باشم ، دلم میخواست هیچی نگم و ساکت باشم . عجیب اینه که نظر دکترم در مورد جنسیت عوض نشده و سرسختانه میگه نینی پ...
1 آذر 1391

20 هفته و دو روز و ... ترشح اولین قطرات شیر مادر

سلام م م م م امروز صبح وقتی عشقم رفت سرکار ، دیگه نتونستم بخوابم ... راستش دوباره نگران نینی شدم . آخه الان سه چهار روزی میشه که یه درد خیلی زیادی از پهلوی راست تا رون پام دارم ... فکر و خیال میکردم که نکنه مشکلی وجود داره !!! بعدش دیگه خوابم نبرد و رفتم دوش گرفتم تا سرحال بشم . بعد از حموم ، متوجه شدم که چند قطره مایع سفید رنگ از سینه هام اومده !!! وااااااااااااای خیلی هیجان انگیز بود ... اولین غذاهای عشق کوچولوم ، عزیز دلممممممم ... وای خدایا ، خیلی حس خوب و قشنگی بود ... زودی زنگ زدم و به عشقم گفتم ... چقدر دوس داشتم پیشم بودی عزیزممممممم   نینی کوچولوی من ، مامان هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر عاشقت میشه ... الهی فدای نشونه ها...
24 آبان 1391

20 هفته تمام و حرکت های محسوس عشق کوچولوی من

سلام م م م دیشب بعد از شام ، رفتم روی مبل دراز کشیدم و داشتم سریال میدیدم ... احساس یه ضربات کوچولویی توی شکمم کردم ، فک کردم دوباره توهم زدم و اهمیت ندادم . اما بعد چند دقیقه خیلی واضح تر احساسش کردم . لباسم رو زدم کنار و داشتم رو شکمم رو نگاه میکردم ، ببینم که با چشم هم میشه دید ، یهویی دیدم که به اندازه نوک نگشت ، شکمم اومد بیرون و دوباره برگشت ... وااااااااااااای انقده ذوق کردم ... زودی به همسری گفتم و اونم با ذوق داشت نگاه میکرد ... جالب اینه که اونم مثل من حرکت های نینی کوچولو رو میدید ... و از اون جالب تر اینکه ، تا حدود10 دقیقه ، نینی همش تکون تکون میخورد و من داشتم از ذوق و عشق بی حدو حصر کوچولوی نازنینم ، اشک میریختم ... چه حس زی...
22 آبان 1391

19 هفته + 1 روز ... ترشحات بیرنگ سینه

سلام م م م تقریباً دو روز میشد که احساس سنگینی و یه درد خفیفی تو سینه هام داشتم، فک کردم که شاید از همون دردهای قبل از بارداری باشه و یکمی نگران شدم اما بعدش متوجه شدم که یه مایع بیرنگی مثل آب ازش ترشح شد ... همینطوری مات و مبهوت مونده بودم ، آخه اصلاً توقع نداشتم که الان با یه همچین چیزی مواجه بشم ... خیلی برام عجیب بود و خدا میدونه چه حس قشنگی یکباره تو بند بند وجودم دوید ... خیلی ذوق کردم و زودی با همسری درمیون گذاشتم... چه حس خوبیه ، خیییییییییلی زیباست...دارم قدم قدم به مادرشدن و احساسات بی مثالش نزدیک تر میشم ... و فقط میتونم بگم " خدایا با همه ی وجودم ازت ممنونم "
16 آبان 1391

سفارش پرده ی اتاق و سرویس خواب نینی

سلام م م م م شنبه عید غدیر بود . ناهار خونه ی مادرشوهر جان بودیم و عصری با محمد قصد کردیم بریم یکمی بیرون و دور بزنیم . اول رفتیم یه مغازه عروسک فروشی ، سر ظفر ... آخه همیشه اون مغازه رو میدیم و دلمون میخواست بریم و یه نگاهی بندازیم ... دست آخر با سه تا عروسک خشگل اومدیم بیرون بعدش رفتیم بالسا تو پاسداران ... البته قبلاً هم رفته بودیم و کاراشو از نزدیک دیده بودیم . خلاصه بعد از یکمی مشورت ، سرویس خواب خشگلی هم سفارش دادیم ... قرار شد تا 25 روز دیگه تحویلش بدن  ...  دیروز یعنی یکشنبه هم همراه مادرشوهر جانم ، رفتیم برای سفارش پرده ی اتاق نینی ... بعد از کلی گشتن و دیدن مدل های رنگارنگ ، بالاخره به یه مغازه سفارش دادیم ... رنگ...
15 آبان 1391

بزرگتر شدن شکمم + دردهای گاه و بیگاه ( 18 هفته + 1 روز )

دیروز دوباره داشتم اندازه ی دور شکممو میگرفتم . قبل از بارداری که تو باشگاه ، مربی برام گرفته بود اندازه ی اون 84 بود . الان شده 89 !!! وزنمم که تو ماه اول یک کیلو کم کردم ، ماه دوم یک کیلو اضافه شد و اینبار یعنی هفته ی 18 بارداری شده 61 کیلو ... یعنی دو کیلو نسبت به ماه قبل چاق تر شدمممم ...نگرانم که وزنم زیادی بره بالا ، اما چیکار کنم نمیشه که رژیم گرفت ... ولی دکتر بهم گفت که خوب وزن اضافه کردم و اگر کمتر از این بود مجبور میشد بهم قرص پریناتال بده که اشتهامو زیاد میکنه ... ولی گفت اون الکی باعث چاقی میشه و بجاش دوباره بهم calcicare و fifoll داد ... گفت همینا کافیه ...راستش وقتی به این فکر میکنم که بخاطر یه موجود عزیز و دوس داشتنی داره هیک...
9 آبان 1391

زیباترین احساسات مادرانه

هر چی میگذره یه سری احساسات خوب و قشنگ اما جدید در وجودم قوی و قوی تر میشه ... در تمام طول روز و حتی وقتی شبا از خواب بلند میشم ، یادآوری داشتن کوچولوی عزیزم در شکمم ، منو غرق لذت میکنه و دلم میخواد از شادی گریه کنم ... اما گاهی هم پیش میاد که نگران و مضطربم میشم ... نگرانی اینکه آیا زندگی سه نفرمون رو هم به اندازه ی زندگی دو نفرمون دوس خواهم داشت ، یا اینکه میتونم یه مامان خوب و کامل باشم ... و صد البته میدونم که این نگرانی ها کاملاً طبیعی هستن . اما هرچی که هست ، این روزها از بهترین و شیرین ترین دوران زندگیم هستن ... دورانی که میدونم به امید خدا ، تبدیل به بهترین خاطرات زندگی و منو همسر عزیزم میشه ...   چقدر زیباست تورا در وجو...
9 آبان 1391

سونوگرافی بیمارستان مهر و دخمل کوچولوی من

سلاممممممم از تقریباً یک ماه و نیم پیش یه وقت سونوگرافی از بیمارستان مهر گرفته بودم برای سوم آبان ... یکی از خانومایی که تو سونوگرافی اول دیدم ، بهم گفت که سونوش عالیه و خیلی دقیقه ...خلاصه دیروز با محمد و سوگل رفتیم ... سوگل خیلی دوست داشت با ما بیاد و نینی رو از نزدیک ببینه ، اینه که همراه ما اومد .تقریباً ساعت 3 و نیم اونجا بودیم و ساعت 5:30 رفتیم برای سونو ... خانوم دکتر سونوگرافی به محضی که شروع به سونو کرد گفت یه دخمل ناز دارید د د د ... واااااااااااااااااااای اصلاً باورم نمیشد ، هی بهش میگفتم خانوم دکتر خواهش میکنم دوباره چک کنید ، جای دیگه به من گفتن پسره ... خلاصه گفت مطمئنم که دختره... من که تو شک بودممممممممممممم ... جنین کوچولو...
4 آبان 1391