ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

دو سال و 6 ماهگی

سلام م م م  امروز باز مثل همیشه بعد چند ماه فرصت کردم تا سری به وبلاگ ملورین بزنم ، هربار که این وبلاگ رو باز میکنم خودم شاید یکی دو ساعتی بدون اینکه بفهمم غرق خوندن خاطرات ملورین میشم ، خیلی زود گذشتن ، چقد خوب بودن و چقد دنیا با داشتن دختر کوچولوم قشنگ تره  ما الان بیش از دو ماه و نیمه که اقامت ترکیه رو گرفتیم و بلخره منم به خانوادم پیوستم ، خیلی خوشحالم چون هم دیگه تنها نیستم و هم اینکه جایی که دوس دارم زندگی میکنم ... ملورین هم کنار مامانی و دایی و خاله سوگلش حسابی خوشحاله و هربار که حرف این میشه که بلیط بگیریم برگردیم ملورین خیلی کار بدی میکنه ! سریع میزنه زیر گریه که من پیش مامانیم میمونم ، نمیامممم ... ههههههه خلاصه گا...
14 مهر 1394

ملورین دوسال و دوماهه من و عشقم

سلامممم ...  چقد دلم واسه اینجا و پست گذاشتن برای وبلاگ ملورین تنگ شده بود ... نمیتونم بگم انقد سرم شلوغ بوده که اصلا وقت نداشتم اما کمی مشغولیت ها و کمی کسل کننده بودن روزها با رفتن خانوادم به خارج از کشور ، حالی برای رسیدگی به اینکار نمیزاره ، اگرچه امروز طلسمو شکستمو قصد دارم تا جایی که ذهنم یاری میکنه از این یکسال گذشته بنویسم.  قبل از هرچیز یادم بمونه که سوگل 18 خرداد پارسال بعد از یکسال و نیم اومد و شش ماه تقریبا پیشمون بود. بعد از اون مامان و محمد اواخر مهر و سوگل اواسط آبان رفتند و ساناز هم 21 ژانویه رفت تورنتو ... چقد تنها شدم ...امیدوارم هرجا هستن سالم و شاد و موفق باشن ... آمین خب از راه افتادن ملورین شروع کنم ک...
2 خرداد 1394

یازده ماهگی نازنین مامان

سلامممم قبل از شروع ، میخوام بگم که خیلی تنبل شدم و از عذاب وجدان اینکه زود به زود اینجا نمیام و از ملورین نمینویسم ، واقعا نمیدونم چه کنم ... اما واقعا سرم شلوغه و البته پای کامپیوتر نشستن و برای اینکار وقت گذاشتن گاهاً خارج از حوصله منه ... چون اغلب اوقات ملورین بیداره و نه برای کار با کامپیوتر که حتی برای عذا خوردن هم اجازه نمیده پشت میز بنشینم ، همیشه وقتی غذا میخورم بغلم نشسته و داره شلوغ کاری میکنه ههههههه، وقتایی هم که شیطونک من خوابه ، خودم از خستگی یا سرگرم شدن به کارهای دیگه ، فرصت نمیکنم بیام و از نفسم بنویسم که هر روز شیرین تر و خوردنی تر میشه . نمیدونم چطوری میشه این مورد رو توضیح داد ، اما واقعا هر روز که میگذره فهم و درک م...
26 بهمن 1392

ده ماهگی قند عسلم

گل مامان ده ماهه شد ، مبارکت باشه عشقم م م م ملورین چند روز پیش اولین کلمه رو یاد گرفت ... بر خلاف اغلب نینی های ، ماما و بابا و دد و ب ب نیست ... یاد گرفته میگه " جیزه " البته به لحن خودش که تقریبا میشه " جیجه " جریان یاد گرفتن این کلمه هم اینه که تقریبا ده روز پیش یه دفعه توجهش به آیفون جلب شد و کلی گریه و زاری که بره و دست به آیفون بزنه . مامانی بغلش کرد و بردش پیش آیفون و برای اینکه مانع از دست زدن و در نتیجه افتادن گوشی اف اف بشه ،‌بهش میگفت ملورین " جیزه " دست نزن ... خلاصه اسم جیزه موند روی آیفون و هربار تا میگیم جیزه ،‌هرجای خونه باشه سریع یه نگاه به آیفون میکنه یا از تو اتاق با روروئکش میدو بیرون و میره زیر آیفون می ایست...
5 بهمن 1392

9 ماهگی نینی مامان

شنبه 30 آذر 1392 سلاممممممم عشق مامان 9 ماهه شد ، الهی مبارکت باشه عزیز دلمممم قبل از هرچیز بگم که مامان و محمدرضا تقریبا دو هفتس که برگشتن ... صبح روزی که رسیدن ، ملورین وقتی از خواب بیدار شد بردمش بالا سر مامان ... مامانم همون لحظه از خواب بیدار شد و با دیدن ملورین کلی ذوق کرد ، میگفت با وجودی که هر روز از اسکایپ ملورین رو میدیدم ، اما واقعا تو این دو ماه و نیمه عوض شده و خیلی بزرگ تر شده ... اما از ملورین بگم که انگار نه انگار دو ماه و نیمه مامانی جون جونیشو ندیده ، مثل همیشه با دیدن مامانی مهربونش به پهنای صورتش خندید و با علاقه زیاد رفت بغل مامانی ... از اون روز تا به حال مامان تو نگه داشتن ملورین خیلی کمکم کرده ، بخصوص برای ...
3 دی 1392

8 ماهگی ٍ نازنینم

ملورین کوچولوی من 8 ماهه شد ... مبارک باشه عزیز دلممممم این بار ماهگرد 8 ماهگی دخترکم رو همزمان با تولد مادر همسری و خونه ی اونها گرفتیم ... جای مامان و داداش و خواهرام سبز ... تک تک روزهای این 8 ماه گذشته ، بی تردید از زیباترین و خاطره انگیز ترین روزهای زندگی سه نفره من و ملورین و بابایی مهربونش بوده ، حتی بسیار زیباتر از روزهای اول زندگی و حتی زیباتر و شیرین تر از روز عروسیمون که برای من یکی از شیرین ترین خاطرات زندگیمه ... گاهی که به خودم میام ، حس میکنم هنوز هم باورم نمیشه که من مادر ٍ یه دختر شیرین و دوس داشتنی شدم ... روزها میگذره و دخترکم بزرگتر میشه و دوس داشتنی تر ، و من هر روز و هر ساعت و هر لحظه ، حس میکنم از شکر گذاری خدا...
28 آبان 1392

ویزیت دکتر ثقفی در 7 ماه و 19 روزگی + اولین بوووووس ملورین از مامان :)

15 آبان 92 : ملورین جونم چند روزه که شکمش درست کار نمیکنه ... آخه تازگیا نون سنگک ، زرده تخم مرغ و ماهیچه رو به منوی غذاش اضافه کردم ولی نمیدونم که این مشکل از کدوم یکی از ایناس ... یه چند روزی با روغن زیتون و گلابی و آب زیاد سعی کردم این مشکل حل بشه ، ولی نشد ! دیروز رفتیم پیش آقای دکتر ... دفعه قبل 24 روز پیش بود که پیششون بودیم ... آقای دکتر گفت که احتمالا مشکل از حریره بادوم هستش ... تا دو هفته نباید فرنی یا حریره بادوم به ملورین بدم ... ویزیت 14 آبان 92: قد : 71 سانتی متر وزن : 8100   دور سر : ؟    ویرایش 25 آبان 92 : همچنان شکم ملورین سخت کار میکنه ... خیلی نگران و کلافه شدم ، هرکار کردم خیلی ف...
26 آبان 1392

7 ماهگی عروسکم

سلام م م  دختر کوچولوی من 7 ماهه شد ... مبارکت باشه عزیز دلم قبل از هرچیز میخوام بگم که هربار که میام اینجا و مطلبی مینویسم با خودم میگم که از این به بعد باید بیشتر وقت بزارم و از ملورین کوچولوم خاطرات بیشتری بنویسم ، روزها میگذره و ذهنم پر از چیزهایی میشه که باید بیام و تو وبلاگ بنویسمشون ، اما انقدر سرم شلوغه که همه اونها فقط توی ذهنم میان و میرن بدون اینکه جایی نوشته بشن . اما همچنان من باید وقت بیشتری برای نگارش خاطرات عشق نازنینم بزارم ...   اول از همه باید از اولین مسافرت با دختر نازنینم بگم که فوق العاده بود ... همه ی زیبایی های دنیا با هم جمع شده بودن ... مامان ، محمدرضا ، ساناز ، سوگل ، محمد شوهر عزیزم و شیرین ...
15 آبان 1392

6 ماهگی عسلکم

سلام ... ملورین ِ من 6 ماهه شد باشد که مبارک باشد ... بزرگ تر شدنش کاملا محسوسه ... خانووووم شده خییییییییلی زیاااااد -اولین جمعه از شروع 6 ماهگی ملورین برای اولین بار برای اینکه مامانی مهربونش بغلش کنه دستاش رو بالا آورد ... من که تا حالا این حرکت رو ازش ندیده بودم باورم نمیشد ، خیییییییلی ذوق کردم ... بماند که تا چند روز فقط برای مامانیش دستاشو بالا میاورد و بعد از اون دیگه من و بابای مهربونش و دایی جونش رو هم تحویل گرفت و برای بغل کردن دستاشو بالا میاره ... -عروسکم هنوز هم نصفه غلت میزنه و میره رو شکمش و بعد از یکمی شیطونی کردن و خیس کردن ملافه و هرچیزی که دم دستش باشه ، شروع به صدا کردن من و بابایی میکنه ( البته با نق و بعد...
30 شهريور 1392