ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

9 ماهگی نینی مامان

1392/10/3 12:58
نویسنده : مامان سارا
791 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 30 آذر 1392

سلاممممممم

عشق مامان 9 ماهه شد ، الهی مبارکت باشه عزیز دلمممم

قبل از هرچیز بگم که مامان و محمدرضا تقریبا دو هفتس که برگشتن ... صبح روزی که رسیدن ، ملورین وقتی از خواب بیدار شد بردمش بالا سر مامان ... مامانم همون لحظه از خواب بیدار شد و با دیدن ملورین کلی ذوق کرد ، میگفت با وجودی که هر روز از اسکایپ ملورین رو میدیدم ، اما واقعا تو این دو ماه و نیمه عوض شده و خیلی بزرگ تر شده ... اما از ملورین بگم که انگار نه انگار دو ماه و نیمه مامانی جون جونیشو ندیده ، مثل همیشه با دیدن مامانی مهربونش به پهنای صورتش خندید و با علاقه زیاد رفت بغل مامانی ... از اون روز تا به حال مامان تو نگه داشتن ملورین خیلی کمکم کرده ، بخصوص برای رفتن به دانشگاه بعد از سه ماه و همینطور برای رفتن خرید با همسری عزیزم ... با وجودی که ملورین مامان رو خیییییییییییلی دوس داره و خیلی هم راحت پیشش میمونه ، اما خیلی وقتا عشق نازم دلش برام تنگ میشه و دوس داره تو بغلم باشه و رفع دلتنگی کنم ، خیلی وقتا با روروئکش میاد جلوی در آشپزخونه ( چون اغلب من اونجا هستم ) وایمیسه و با صدای بلند و خیلی محکم میگه " دَ " و اگر بغلش نکنم ، شروع میکنه به بیقراری و گریه ...

تقریبا از سه چهار روز قبل از اتمام نه ماهگی دخترم کوچولوم لبه تخت رو میگیره و می ایسته ، بعدشم خودشو تاب میده،اینکارو طوری انجام میده که انگار سال هاس عاشق این بازیه و کلی لذت میبره

هنوز تو حالت 4 دست و پا نمیتونه خیلی خوب حرکت کنه ، اما اگر چیزی رو بخواد برداره ، هر طور شده خودش رو بهش میرسونه ...

دیگه سفره از دست دخملی همیشه بهم ریختس ، وقتی هم نزدیک سفره نباشه ، حسابی بداخلاقی میکنه و از اینکه کنار سفره نبردیمش ، کلی شکایت میکنه ...

واااااااااای دالی بازی رو نگفتمممم ، وقتی لباس یا روسری یا هرچیز پارچه ای دستش باشه ، هی میگیره جلوی صورتش و برمیداره و دالی بازی میکنه ه ه  انقد بامزه اینکارو میکنه دلم براش غش میره ه ه ه

هنوز هم دندون نداره دخملم ؛ و البته منم خیلی ناراحت نیستم ، چون فعلا از دردسر تمیز کردن دندون راحتم ...

غذاهای ملورین سوپ و فرنی و حریره بادومه ... آب میوه یا  پوره سیب و گلابی و موز هم بهش میدم ... به شدت عاشق آب پرتقاله که البته ظاهرا هنوز مرکبات براش مجاز نیست ، اما گاهی کمی مامان بهش میده میخوره ، منم اعتراضی نمیکنم ... خرما هم میتونم بهش بدم ولی خیلی دوست نداره ...  زرده تخم مرغ هم دوس نداره و من با سوپ یا سیب زمینی قاطی میکنم ، ولی باز هم خیلی استقبال نمیکنه ... یه مقداری تو تنوع دادن به غذاها برای ملورین تنبلم ، اونم به این خاطر که بی نهایت سرم شلوغه  ولی میدونم که باید بیشتر از اینها حوصله بخرج بدم ... اگرچه ملورین هم وقت زیادی ازم میگیره ، با وجودی که مامان خیلی تو نگه داشتنش کمک میکنه ، اما هنوز هم بیشتر وقتا منو میخواد ...

هنوز هم حس میکنم شیرم به اندازه کافی زیاد نیست ، روزی یکبار بهش شیرخشک هم میدم ، نمیدونم واقعا بالاخره شیرم کمه یا من اینطور تصور میکنم چون قاعدتا اگر کم باشه ملورین باید اعتراض کنه ولی خداروشکر تا بحال که اینطور نبوده ...

اینرو هم اضافه کنم که چند روزیه باز هم ملورین بیخودی در طول روز نق میزنه و بیشتر از گذشته نیاز به بغل کردن داره ، باز هم مدت زمان کوتاهی میتونه سرگرم بازی بشه و دنبال من و مامان و دایی و باباییش گریه میکنه وقتی از جلوی چشمش دور میشیم ... تقریبا همه زحمتام بعد از برگشتن از ترکیه به هدر رفته میدونم ، چون مامان تحمل لحظه ای گریه ی ملورین رو نداره و به محض کوچکترین اعتراض بغلش میکنه ... تازه وقتی هم چیزی میخواد سریع بهش میده که مثلا حرص نخوره !!! بخاطر همین جدیدا وقتی چیزی میخواد و بهش ندم ، جیغ میزنه ! و گریه میکنه ... خلاصه منم از  مامان بزرگ مهربون خواستم که کمتر دلسوزی کنه تا بیشتر از این ملورین لوس نشه ... و واقعا هم مامان سعی خودش رو میکنه اما قربون دل مهربونش برم که خیلی تاب نمیاره و زودی تسلیم میشه ! خنثی

 

 

ویرایش : دو شنبه 2دی 1392

دیروز ملورین تو تخت ما دراز کشیده بود و سعی میکرد گوشی تلفن رو برداره ، منم با مامان داشتم حرف میزدم که متوجه شدم خانوم کوچولوی من ، داره سینه خیز به سمت گوشی میره ... مامان گفت نگا کن ، داره سینه خیز میره هاااا عزیزمممم ... منم کلی ذوق کردم و بدو بدو رفتم به دایی مهربون ملورین گفتم ...

امروز هم اربعین بود و رفته بودیم کرج خونه آقاجون ، نذری داشتن و بعضی از اقوام دور هم جمع بودن ... سپیده و نرگس هم بودن ... ستایش دختر نرگس ، الان 2 سال و نیمه شده و با وقتی دیدیمش یعنی یک سال و نیم پیش ، همون آخرین عیدی که ساناز ایران بود و رفته بودیم عید دیدنی خونه نرگس ، خییییییییییییلی فرق کرده ... یه دختر کوچولوی لاغر و قد بلند و شیرین ... الهه دختر سپیده هم خیلی عوض شده ، حدودا ده ماه و ده روزشه ، چشمای آبی خوشرنگ ، موهای طلایی و کمی از ملورین بلندقدتر ، اما از نظر هیکلی با ملورین هم اندازه بنظر میرسه ... خلاصه بهانه ای شد که بعد از مدت ها دیداری تازه کنیم ...بعد از اینکه از کرج برگشتیم ، ملورین رو گذاشته بودم زمین و داشتم شام میوردم ، دیدم از حدود 2 متر اونورتر که مثلا گذاشته بودم تا نزدیک سفره نباشه ، رسیده به جایی که داشتم سفره میچیدم ، گفتم واااا این فسقلی کی رسید اینجاااا آخه پیش میامد که وقتی بخواد چیزی رو بگیره ، با کلی زور و زحمت و دراز شدن و سر خوردن و خلاصه انواع و اقسام حرکات خودشو به شی مورد نظر برسونه ، ولی نه تو زمان کوتاه ... دوباره گذاشتم دورتر از سفره و برگشتم که ظروف رو بیارم ، دیدم داره با احتیاط 4 دست و پامیره سمت سفره !!! ای خدااااااااااا کی تو یاد گرفتی 4 دست و پا حرکت کنی ی ی ی ؟؟؟ وااااااااااااای خیلی هیجان زده شدم چون تا عصری که خونه آقاجون بودیم ، مطمئنم که هنوز نمیتونست تو حالت 4 دست و پا حرکت کنه ، دقیقا الهه هم همینطوری مثل ملورین تو این پوزیشن گیر میکرد و گریه میکرد که برش دارن ... خلاصه تا دیدم داره حرکت میکنه کلی براش دست زدم و اومدم بغلش کردم و ماچ و بوسه ... دوباره گذاشتمش دور تر و دیدم که خودش وقتی 4 دست و پا میشه ، یا تو حالت سنه خیز ،دوباره بلند میشه و خیییییییییییلی قشنگ و ماهرانه میشینه بدون یه ذره گریه و التماس مثل همیشه و تا عصر همین امروز !!  که " ماماااااااااان بیا منو بردار "

الان که این خاطره رو مینویسم ، با خودم فکر میکنم که تمام این مدت فکر میکردم واااااااای کی ملورین سینه خیز میره ، میشینه یا کی 4 دست و پا برای خودش اینطرف و اونطرف میره !!! واااااااای خدایا یعنی ملورین هم 4 دست و پا میره ؟؟ من انقد خوشم میاد که نینی ها 4 دست و پا راه برن خیییییییییلی شیرینه !! و حالا  دختر کوچک و قند عسلم ، هم میشینه ، هم سینه خیز میتونه بره و 4هم  دست و پا ... واقعا هم شیرینه ، اما باز هم به من این واقعیت رو گوش زد میکنه که دختر عزیزم داره بزرگ میشه و روزها به تندی و بدون معطلی پشت سر هم میگذره و فقط خاطره ای ازشون بجا میمونه ... دلم برای همه این روزها تنگ میشه، دلم میخواد همه این لحظه ها رو تنگ در آغوشم بفشارم ، حس این روزها و همه چیز رو ، بدون کم و کاستی در قلب و روحم حک کنم ... روزهایی که عشق شیرینم ، وقتی دنبالش میکنم و بهش با شیطنت نگاه میکنم ، تو روروئکش با اون پاهای کوچولوش که هنوز نمیتونه کاملا محکم رو زمین بزاره با سرعت میدوئه و یه دفعه و با شدت مثلا به مبل میخوره و تا جایی که ممکنه به عقب خم میشه و خیلی شیرین بهم میخنده ، خاطره زیبای اینروزها که عزیز دلم میخواد به همه چیز چنگ بزنه و هرچی جلوی دستشه ، با اشتیاق زیاد برداره و لمس کنه و تکون بده و خلاصه دربه داغون کنه ... وقتایی که کلافه میشم ، فقط دوس دارم به این موضوع فکر کنم که بعدا ، روزی که دخترم به اندازه کافی عاقل شده و دیگه از این شیطنت ها نمیکنه ، دلم خواهد خواست که فقط لحظه ای به این روزها برگردیم  ،ملورین چنگ به سفره بزنه و همه لیوان ها برگرده و آب تو غذای من بریزه و منم با عشق فراوون ببوسمش و بگم عزیز دلممممم فدای سرت ... مطمئنم که این حس نه فقط برای من ، که برای هر مادری وجود داره ، روزهای پیش از این همیشه از تصور و یا دیدن این صحنه ها میگفتم وااااااااای نه توروخدا ، خیلی سخته تحمل این شیطنت های نینی ها ، اما الان با همه جونم لحظه لحظه های این روزها رو به قلبم میسپرم و عاشقانه بزرگ شدن فرزندم رو به تماشا میشینم ...

خداوندا گل کوچولوی زندگیمون رو در پناه خودت حفظ کن ... آمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)