ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

ملورین دوسال و دوماهه من و عشقم

1394/3/2 1:05
نویسنده : مامان سارا
1,028 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممم ... 

چقد دلم واسه اینجا و پست گذاشتن برای وبلاگ ملورین تنگ شده بود ... نمیتونم بگم انقد سرم شلوغ بوده که اصلا وقت نداشتم اما کمی مشغولیت ها و کمی کسل کننده بودن روزها با رفتن خانوادم به خارج از کشور ، حالی برای رسیدگی به اینکار نمیزاره ، اگرچه امروز طلسمو شکستمو قصد دارم تا جایی که ذهنم یاری میکنه از این یکسال گذشته بنویسم. 

قبل از هرچیز یادم بمونه که سوگل 18 خرداد پارسال بعد از یکسال و نیم اومد و شش ماه تقریبا پیشمون بود. بعد از اون مامان و محمد اواخر مهر و سوگل اواسط آبان رفتند و ساناز هم 21 ژانویه رفت تورنتو ... چقد تنها شدم ...امیدوارم هرجا هستن سالم و شاد و موفق باشن ... آمین

خب از راه افتادن ملورین شروع کنم که از 13 ماهگی بود . خداروشکر بدون مشکل بود و البته نکته ای در مورد حالت X بودن پاهاش منو مشغول کرده بود که در پست بعدی توضیح میدم حتما ... 

دندونای موش موشکم تا دو سالگی تکمیل شدن و تقریبا تا کامل دراومدن همه دندوناش کم و بیش اذیت میشد ، روی غذا خوردن و خوابش هم تاثیر داشت و بعد از اون بنظرم خیلی آروم تر و راحت تر شده خداروشکر.

بعد از یک هفته از واکسن 18 ماهگی که خداروشکر خیلی راحت بود و یه تب خفیف دو روزه کمی مشغولمون کرد ، تصمیم گفتم ملورینمو از شیر خودم بگیرم ، چون ماه ها بود که حس میکردم شیر بسیار کمی دارم و بخاطر عادت ملورین به مدام مکیدنش ، نه غذای درستی میخوره نه واقعا شیر میخوره که حداقل سیر باشه . بعلاوه ملورین بسیار بسیار به خوابیدن تنها درحال شیر خوردن و مکیدن عادت داشت . نه روی پا ، نه توی بغل ، به هیچ عنوان نمیخوابید و از اون مهم تر اینکه در طول شب بارها و بارها بیدار میشد و بیقراری میکرد و باز هم با مکیدن خوابش میبرد . گاهی همین بیدار شدنای شبانه ، هربار بیش از یک ساعت طول میکشید تا بخوابه و من هم از بیخوابی و هم مدام در حال شیر دادن ، بودن بی طاقت شده بودم ... خلاصه که دو روزی برای عملی کردن تصمیمم مردد بودم . عذاب وجدان خیلی زیادی داشتم و بدتر از اون ترس از اینکه برای خواب  در طول روز و همینطور شب باید واقعا چیکار میکردم. ناراحتی مامان هم از صدای گریه ملورین دلیل دیگه ای بود که نگرانم میکرد واقعا تا وقتی مامان پیشمه نتونم اینکارو انجام بدم. اما در نهایت تصمیممو گرفتم و یک هفته اول کم کم وعده های شیر خوردنشو طولانی تر کردم . در حین این مدت فقط یکبار سینم از شیر سنگین شد که مجبور شدم شیر بدم ، بعد از اون انگار که بدنم کاملا آمادگی داشت ، به سرعت در عرض سه چهار روز شیرم کاملا خشک شد که البته توقعشم داشتم اما با متوجه شدن این موضوه از طرفی دلم میگرفت که این دوره شاید تکرار نشدنی و واقعا خاطره انگیز با همه احساس های قشنگش تموم شد ... 

از خوابیدن های ملوین بگم که واقعا نمیدونم چطوری از پسش براومدم ، هنوزم باورم نمیشه این خودم بودم که بیش از یک ساعت ملورینو بغل میکردم و آروم راه میرفتم و با گریه های ناشی از خستگیو کلافگیش کنار می اومدم . اگرچه بخاطر همین موضوع انقد باید بیدار میموندیم تا ملورین از خستگی بیهوش بشه یا اینکه نشون بده که میخواد واقعا بخوابه تا منم بغلش کنمو و نم نم راه برمو لالایی بخونم و خلاصه بخوابونمش .در طول شب که بیدار میشد فک میکردم واقعا باید چی کار کنم !!! همه خوابن چطوری آرومش کنم !!! ولی باز هم همین صبوری و آروم بودن بهم کمک کرد تا این دوره واقعا سخت به ظاهر تموم نشدنی و شکست ناپذیر هم تموم بشه . 

اما تجربه ای که از این قضیه دستم اومدم ، این بود که اصلا اون یک هفته سختی لازم نبودم ،چون در نهایت هم بعد یک هفته من کلافه شدمو از صبر زرد استفاده کردم. شاید سه بار هم کلا ملورین تست نکرد که متوجه تلخیش شد ، و برای اولین بار که میخواست تجربش کنه ، من یه شیشه کمتر از نصف شیر پاستوریزه ریختم تو شیشه که ببینم میتونم اینو جایگزین کنم ، وقتی دید تلخه اولش زبونش هی با دستش پاک کرد ، نمیدونست قضیه چیه! منم گفتم ملورین این میمی اخ شده ، دیدی؟ ولی این یکی ( شیشه شیر ) خیلی خوشمزس ، میخوای بخوری ازش؟ ملورین هم الهی فداش بشم ، بطور عجیبی قبول کرد و شیر داخل شیشه رو خورد! من از تعجب شاخ درآرودم، دخترکم که بارهای بخاطر اینکه شیشه بگیره هر روشی رو امتحان کرده بودم، چه ساده داشت شیر میخوردو منم کیف میکردم ، چون حس میکردم بعد ماه ها ، واقعا داره شیر میخورده... چشمام از اشک پر شده بود ، حس شادی موفق شدنم و غم اینکه میمی مامان دیگه اخ شده ! اشکمو سرازیر کرد ... از اتاق اومدم بیرون تا دوباره براش شیر بریزم ، محمدرضا گفت چرا گریه میکنی !!! شیشه رو نشونش دادم گفتم خوردش ، خندید گفت گریه داره ! گفتم مامان که نیستی عزیزم بفهمی چه حسیه ... خلاصه منم شیشه رو یه بار دیگه پر کردم و با دلشوره اینکه نکنه دوباره قبولش نکنه براش آوردم ، ولی خوشیختانه دخترم مشکلشو حل کرده بود و برای خودش جایگزین خوشمزه و پر و پیمون تری پیدا کرده بود . بعد از اون شیر خشک نان 3 گرفتم و در روز هم از اون و هم از شیر گاو چند باری شیرش میدادم . بعد از یک ماه که برای چک آپ پیش دکترش بردیم گفت که خداروشکر یک کیلو و نیم وزن گرفته و ازم پرسید از شیر گرفتیش ؟ گفتم بله، و گفت بهترین کارو انجام دادی ، واقعا دیگه وقتش بود ... منم چون با نگرانی این که دکتر منو بخاطر زودتر از دو سالگی از شیر گرفتن ملورین دعوا کنه به مطبش اومده بودم ، خیلی ذوق کردم و کلی خداروشکر کردم که بقول دکتر ، ملورین " قهرمان " شده ... 

بقیه مطالب و عکس های بیشتر در پست بعدی ... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شقایق
30 خرداد 94 12:58
سلام وبتون خیلی خوشگله ب وب مام سر بزن تبادل لینک؟