ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

یازده ماهگی نازنین مامان

1392/11/26 12:59
نویسنده : مامان سارا
769 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممم

قبل از شروع ، میخوام بگم که خیلی تنبل شدم و از عذاب وجدان اینکه زود به زود اینجا نمیام و از ملورین نمینویسم ، واقعا نمیدونم چه کنم ... اما واقعا سرم شلوغه و البته پای کامپیوتر نشستن و برای اینکار وقت گذاشتن گاهاً خارج از حوصله منه ... چون اغلب اوقات ملورین بیداره و نه برای کار با کامپیوتر که حتی برای عذا خوردن هم اجازه نمیده پشت میز بنشینم ، همیشه وقتی غذا میخورم بغلم نشسته و داره شلوغ کاری میکنه ههههههه، وقتایی هم که شیطونک من خوابه ، خودم از خستگی یا سرگرم شدن به کارهای دیگه ، فرصت نمیکنم بیام و از نفسم بنویسم که هر روز شیرین تر و خوردنی تر میشه .

نمیدونم چطوری میشه این مورد رو توضیح داد ، اما واقعا هر روز که میگذره فهم و درک ملورین بیشتر میشه ، یعنی واقعا با یکی دو روز قبلش فرق میکنه ... این روزها ، سرعتش تو 4 دست و پا رفتن منو متحیر میکنه  ، یعنی چشم  به هم میزنم میبینم از این سر خونه رفته اون سر خونه ...

دقیقا از 2 روز مونده به پایان ده ماهگی ، خواب ملورین به کل عوض شده ... قبلا شب تا صبح فقط با میمی میخوابید اما از اون شب تا به حال ، شب تا صبح فقط یکبار شیر میخوره اما نق زدن شبانه همچنان ادامه داره ...

21 بهمن ماه ، وقتی مامانی داشت به ملورین خرما میداد ، متوجه شد بالاخره اولین مروارید سفید و کوچولوی ملورین جوونه زده ... من که از ذوق ملورین رو بغل کردم و کلی بوسیدمش ... از روز بعد بیقراری های ملورین بخاطر دندون درآوردن شروع شد و البته سرماخوردن هم به داستان اضافه شد و دیگه روزهای خوب و خوش ما ، شیرین تر و رویایی تر شد ...اما واقعا دخترم خیلی خانومی میکنه و این روزها رو خیلی خوب تحمل میکنه ، همچنان به شیطونی بازیهای خودش ادامه میده و منم از این بابت خیلی خوشحالم ...

تا یادم نرفته اینم بگم که ترم پیش خوشبختانه دوره کاردانیم تموم شد و امروز یعنی 27 بهمن 92 ، اولین روز کلاس در دوره کارشناسی شروع شد ... اینکه چطور با مخالفت های همسر عزیز و دلشوره مادرانه ی خودم ، بالخره برای دوره کارشناسی ثبت نام کردم و چطوری تمام قلب و جونمو امروز تو خونه پیش جوجوی خودم جاگذاشتم و رفتم بماندددد

الان دوماهه که ملورین رو پیش دکترش نبردیم ، فکر میکنم بخاطر این سرماخوردگی و دندون درآوردن کلی وزن کم کرده باشه ... اصلن بهش فکر میکنم کلافه میشم ... اما همین روزا عزیز دلمو میبرم برای چکاپ و خیالم راحت میشه .

راستی ی ی دقیقا دیروز ، یعنی روزی که 11 ماهگی فرفری تموم شد ، صبح وقتی کنار مبل نشسته بودم ، ملورین هم مثل همیشه از مبل گرفته بود و ایستاده بود ، یه دفعه جفت دستاشو رها کرد و به اندازه سه قدم برداشت و رفت از میز وسط گرفت ... منم هاج و وااااج نگاه میکردم و بعد از چند لحظه یه جیغ کوچولو و بغل و ماچ و ماچ و ماچ ...

اینو فک کنم قبلا هم گفتم ، اما کار روزمره ملورین شده از هرچیزی ، یعنی به معنای واقعی کلمه از هر چیزی بگیره ، بلندشه ، نم نم راه بره و کلی ی ی ی ذوق کنه

چند روزیه فقط و فقط با سی دی بی بی انیشتین غذا میخوره ... یعنی رسما موندم چیکار کنم که بدون تماشای سی دی بهش غذا بدم ، اما متاسفانه فقط وقتی در حال تماشای سی دی هستش ، آروم ، با یه لبخند گوشه لبش و تمام توجهش به تی وی ، با راحتی خیال غذا میخوره ...

دیگه اصلا نمیشه تو تخت خودش بخوابه ، به محض باز شدن چشماش بلند میشه و از لبه تخت میگیره .... تو تخت خودمون میخوابه و البته ه ه  با بادیگاردی منو بابای مهربونش و خواب نصفه نیمه ما دوتا از نگرانی بیدار شدنش و از تخت افتادنش که البته بارها شده بیدار شده و منو بابایی دستگیرش کردیم.... و من همچنان دنبال راه حلی برای عادت دادن ملورین به اتاق خودش هستم ... هر دکتر یا روانشناس و نمیدونم نینی شناسی یه چیز میگه ... یکی میگه از اول تو اتاق خودش بخوابه ، یکی میگه پیش مادر بخوابه اعتماد بنفس و هزارتا منفعت دیگه داره ... واقعا کدوم درسته ه ه ه !!! البته بگمااا منتظرم که این مرحله نصف شب بیدارشدن و سرپا ایستادن و خطرهاش بگذره ، تایه فکر درست و حسابی کنم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)