ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

7 ماهگی عروسکم

سلام م م  دختر کوچولوی من 7 ماهه شد ... مبارکت باشه عزیز دلم قبل از هرچیز میخوام بگم که هربار که میام اینجا و مطلبی مینویسم با خودم میگم که از این به بعد باید بیشتر وقت بزارم و از ملورین کوچولوم خاطرات بیشتری بنویسم ، روزها میگذره و ذهنم پر از چیزهایی میشه که باید بیام و تو وبلاگ بنویسمشون ، اما انقدر سرم شلوغه که همه اونها فقط توی ذهنم میان و میرن بدون اینکه جایی نوشته بشن . اما همچنان من باید وقت بیشتری برای نگارش خاطرات عشق نازنینم بزارم ...   اول از همه باید از اولین مسافرت با دختر نازنینم بگم که فوق العاده بود ... همه ی زیبایی های دنیا با هم جمع شده بودن ... مامان ، محمدرضا ، ساناز ، سوگل ، محمد شوهر عزیزم و شیرین ...
15 آبان 1392

6 ماهگی عسلکم

سلام ... ملورین ِ من 6 ماهه شد باشد که مبارک باشد ... بزرگ تر شدنش کاملا محسوسه ... خانووووم شده خییییییییلی زیاااااد -اولین جمعه از شروع 6 ماهگی ملورین برای اولین بار برای اینکه مامانی مهربونش بغلش کنه دستاش رو بالا آورد ... من که تا حالا این حرکت رو ازش ندیده بودم باورم نمیشد ، خیییییییلی ذوق کردم ... بماند که تا چند روز فقط برای مامانیش دستاشو بالا میاورد و بعد از اون دیگه من و بابای مهربونش و دایی جونش رو هم تحویل گرفت و برای بغل کردن دستاشو بالا میاره ... -عروسکم هنوز هم نصفه غلت میزنه و میره رو شکمش و بعد از یکمی شیطونی کردن و خیس کردن ملافه و هرچیزی که دم دستش باشه ، شروع به صدا کردن من و بابایی میکنه ( البته با نق و بعد...
30 شهريور 1392

5 ماهگی دخترک نازنینم + شروع غذای کمکی

عشق کوچولوی من 5 ماهه شد ، باشد که مبارک باشد ... تو این یک ماه اخیر ، ملورین عزیزم خیلی بزرگتر شده ... دیگه راحت غلت میزنه روی شکمش و البته تو این یک هفته اخیر حتی تو خواب هم گاهی میبینم که برگشته روی شکمش و بعد چند ثانیه گریه میکنه که برش گردوندم ... یک بار هم تونست یه غلت کامل بزنه و دوباره به حالت اول برگرده و شاید هم بیشتر اینا تونسته اینکارو بکنه و من متوجه نشدم ، اما اونبار خودم دیدم و خیلی ذوق زده شدم ... دیگه تقریبا اگر چیزی نزدیکش باشه ، دستش رو به سمتش دراز میکنه و یکمی هم خودش رو به سمتش هل میده ... قبلا فقط دستش رو دراز میکرد و میگرفتش اما الان به سمتش تا حدودی هجوم میبره ... دقیقا 26 مرداد ماه رفتیم پیش آقای دکتر برای ویز...
29 مرداد 1392

4 ماه و 3 هفتگی عسل مامان

عسلکم روز به روز داره بزرگتر میشه . البته دیگه مثل هفته های اول رشد ظاهریش خیلی برام قابل حس کردن نیست ، اما توانایی هاش که هر روز و هر روز بیشتر میشه رو میشه کاملا حس کرد ... قبلاً  وقتی بچه ها رو تو سن و سال ملورین یا بزرگتر میدیدم که سینه خیز میرن ، 4 دست و پا راه میرن یا یاد میگیرن حرف بزنن ، تا حدی برام شیرین بود اما هرگز حس مادر یا پدری رو که با ذوق تمام بچشونو برای یه قدم بیشتر برداشتن تشویق میکردن درک نمیکردم . شاید با خودم میگفتم که این روند رشد نه برای تنها فرزند این پدر و مادر که برای همه بچه های دنیا شبیه به همه ، پس این همه ذوق داره !!! اما .... اما حالا با هر پیشرفت کوچولوی کوچولوی ملورین ، با همه وجود ذوق میکنم ، حتی وق...
16 مرداد 1392

بی بی انیشتین + یه عادت بامزه

سلام م م م م ملورین خشگلم ، دختر دوست داشتنی و عزیزم ، حدود ده روز پیش من ، تو و بابایی ، رفتیم شهرکتاب نیاوران و برات مجموعه کتاب های رشد هوش نوزادان و  سی دی های بیبی انیشتین رو خریدیم . تو عااااااااااااااشق بیبی انیشتین هستی ، مخصوصا چن تا کاراکتر رو هربار میبینی گل از گلت میشکفته و  گونه هات مثل گردو میزنه بیرون . زنبور کوچولو ، ببیی ، آقا گاوه کاراکترهای موردعلاقت هستن عزیزم . در مورد کتاب ها هم باید بگم که خیلی علاقه ای نشون نمیدی ، نمیدونم شاید با تکرار بهشون علاقه مند بشی جوجوی من . فسقلی من ، دقیقا دو روزه که یه عادت بامزه پیدا کردی ... اونم اینه که لب پایینتو با اشتیاق زیادی میمکی ... انگاری میمی میخوری ... ...
27 تير 1392

واکسن 4 ماهگی

دختر خشگلم ، امروز ساعت 10 صبح من و بابایی شمارو بردیم بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدیم ... شما هم انقد بزرگ و صبور شدی که فقط یکم گریه کردی و بعدش زودی آروم شدی عزیزمممم ... منم که از یکی دو هفته قبل استرس امروز رو داشتم ، منتظر بودم تا مثل دفعه قبل ( که توضیح میدم دربارش ) بعد چند ساعت حسابی گریه کنی ، ولی خداروشکککککککر که خوب ٍ خوب بودی و با داییت که امروز بعد از رفتن به نظام وظیفه برای گرفتن نامه اداره گذرنامه ، اومده بود خونمون ، کلی بازی کردی ممول مامان... منم دوبار اول هر سه ساعت و تا الان دیگه هر 4 ساعت بهت استامینوفن میدم . امیدوارم که تب نکنی عشق کوشولو.میخوام یه نفس راحت بکشم که این واکسیناسیون هم گذشت و خیال من راحت شد آخی ی ی ی ی ...
26 تير 1392