ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

از ۱۴ هفتگی و غربالگری تا ۱۷ هفتگی و توقف بارداری

1399/9/6 7:29
نویسنده : مامان سارا
275 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ... امروز چهارده هفته ی تمام هست که باردارم ... تا به امروز همه چیز خوب و خوش بوده و از این به بعدم به امید خدا همینطور هست ... تقریبا ده روز پیش دکتر خانوادم منو برای ازمایش و سونوی هفته دوازده فرستاد ، من دقیقا دوازده هفته و سه روز بودم و همون روز سونو و آزمایش رو همزمان دادم، اگرچه سونو نصفه کار موند چون نینی کوچولو حوصله تکون خوردن نداشت و مجبور شدم هفته بعد باز هم برم که البته فقط استخوان بینی رو باید تو سونو میدید که باز هم نینی خواب بود و حال تکون خوردن نداشت، پس خانم سونوگرافی گفت که همینا فک میکنم کافیه اگر دکترت عکسای بیشتر خواست باید دوباره بیای ... تا اینکه دیروز دکتر خانوادم زنگ زد و بعد احوالپرسی گفت که جواب آزمایش خونت تازه اومده وباید بری پیش دکتر زنان تا برات بگه که لازمه بازم آزمایش بدی یا نه ... همون موقع زنگ زدم به مطب و منشی دکتر برای امروز بهم وقت داد. صب با دعای مامان و انرژی مثبت رفتم مطب ، دکتر مزیدی که از هفته پیش پروندم پیشش رفته و دیگه برای کنترل بارداری قراره منو ببینه گفت که جواب آزمایش خون میگه که باید آزمایشهای تکمیلی یا همون panorama و NITP انجام بدی چون بعضی فاکتورها بالا هستن و با توجه به سنت ریسکت رو ۵۰ درصد برده بالا !!! دیگه حساب منو با این اخلاق استرسی بکن که چی کشیدم ، سریع رفتم لایف لب و با وجودی که دکتر گفته بود ohip تمام هزینه ها رو پرداخت میکنه ، از نهصد و خورده دلار من دویست و پنجاه دلار پرداخت کردم و آزمایش خون دادم ... ده روز دیگه جوابش مشخص میشه ... نمیدونم چی بگم.  بارها ترسیدم ، گریه کردم ، اشکامو پاک کردم و دلمو سفت کردم و گفتم چیزی نیست ، باز بهش فکر کردم ، دست رو شکمم کشیدم و دلم برای اون تن کوچولو ضعف رفت و باز بغض کردم ... راستش من تو کانادا تجربه بارداری نداشتم تا بحال و شاید تمام این ریزبینی ها بخاطر قوانین پیگیر و سفت و سخت اینجاس ، که من فقط به این فکر میکنم و مطمئنم که همه چیز عالی و بینظیر پیش میره ، اما گاهی موج نگرانی تو دلم میپیچه و منو به زانو درمیاره ... دیگه نمیدونم چطور باید قوی باشم اما باید محکم تر باشم و با هربا‌دی انقد سخت نلرزم ... 

دیگه اینکه مدتیه دنبال خونه هستیم که از مامان اینا جدا بشیم ، یه جای خشگل دیدم قسمتم نشد یه خونه دیگه تو همون اپارتمان رو امروز اپلای کردیم ، امیدوارم اگر خیره به امید خدا قسمتمون بشه. 

دیگه اینکه همسایه طبقه پایینی تا مارچ قراره بلند بشه، با این تفاسیر مامان اینا هم پامیشن چون اینجا دیگه خیلی بزرگ هستش و اینکه اگر پایین رو خودمون اجاره نکنیم باز یه همسایه دیگه میاد و روز از تو روزی از نو ... 

دیگه اینکه ساناز هم دلش میخواد مامان بشه ولی هنوز قسمتش نشده، این ماه سوم هستش و امیدوارم که هرچی خیر و خوبیه براش رقم بخوره 🙏

نمیدونم کسی این مطلب رو میخونه یا نه، ولی اگر خوندی و رسیدی به این قسمت ، یه دعای از ته دل  برای من و کوچولوهام بکنید ، منم برای تمام شما دعا میکنم که الهی خیر و خوشی و سلامتی همیشه چشم انتظارتون باشه🙏

ویرایش  ۲۷ نوامبر 

امروز از طرف مشاور ژنتیک زنگ زدن ، یکساعت حرف زدن و گفتن که قراره یه تست دیگه بدم و کلی توضیح و تفسیر ! امروز خیلی گریه کردم، هم بخاطر اینکه تست محمدرضامثبت شده و منم از دیشب سرفه های خشک دارم، هم اینکه طاقت این داستان کروموزوم و اینا رو ندارم, بخیر بگذره هر جفت الهی 🙏🙏🧿

ویرایش ۸ دیسمبر 

نمیدونم بعدا که اینارو میخونم بازم مثل خاطرات ملورین برام قشنگه یا نه، ولی مینویسم دیگه .... شایدم پاکشون کنم بعدا ، نمیدونم ... 

امروز جواب تست NIPT اومد ، بالای نود درصد دان سندرم ریسک دارم ... چرا !!! باید برم برای آمنیوسنتز ... چی بگم ، خدا بزرگه... 

راستی فسقلی پسره ...  

ویرایش ۱۳  دیسمبر 

امروز که دارم مینویسم دیگه فنجونی تو دلم ندارم ... ( ملورین اسم نینی رو تا انتخاب اسم  قطعی فنجون گذاشته بود ) ... روز یازده دیسمبر رفتم تست آمنیو دادم و روز بعد حدود عصر مشاور ژنتیک بهم زنگ زد و گفت که جنین شما سندرم داون داره ... با محمد رفته بودیم خونه ببینیم ، پایین یه برج بلند روبروی fairview mall ... تازه با آقای گلبند مشاور املاک داشتیم وارد برج میشدیم که تلفنی که از صب منتظرش بودم و دیشب رو بخاطرش نخوابیده بودم بهم شد... وقتی آقای گلبند در حال ور رفتن با رمز ورودی در برج بود خانم مشاور بهم این خبر رو داد ... محمد با استرس روبروم وایساده بود و نگاهم میکرد ... هی میگفت چی میگه چی میگه !!! ... منم داشتم از مشاور میپرسیدم که خب حالا باید چیکار کنم که بهم گفت که برای کورتاژ تو یه کلینیک وقت میگیره ... خلاصه قطع کردم و محمد که دیگه از صورت من نتیجه رو کاملا میدونست باز پرسید چی گفت !!! گفتم خبر خوبی نبود ! گفت که بچه سالم نیست ... دیگه اشک تو چشم جفتتون طاقت نیورد و سرازیر شد... همون موقع گلبند که کلید واحد رو گرفته بود اومد و گفت بریم بالا و با صورت ناراحت ما زیر ماسک مواجه شد و گفت “ ای بابا اینطور که نمیشه خونه دید !! ، خیره ایشاله “ گفتم خبر ناراحت کننده ای گرفتیم ولی خیره ایشاله؛ دیگه یه نگاهی سطحی به خونه انداختم وباز مشغول حرف زدن با مشاور ژنتیک در مورد کلینیک و کورتاژ و اینا بودم و با گلبند خداحافظی کردیم ... تو ماشین تا خونه گریه کردم ، محمد دستمو گرفته بود مرتب با بغض دلداریم میداد ... تو خونه باز گریه کردم ، برای مامان برای سوگل برای داداشم ... ساعت ۷ یعنی دو ساعت بعد دکتر زنانم ،دکتر مزیدی زنگ زد و گفت که نتیجه تست دیروزت برای من اومده و بچتون ترازومی ۲۱ داره ... گفت میدونم و برای هفته دیگه چهارشنبه وقت کورتاژ دارم ... دکتر گفت چرا کورتاژ مگه دوباره بچه نمیخوای ، باید مدیکیشن برث کنی که امن تره ، میتونی فردا یا پس فردا بری ، شایدم امشب!!! میخوای زودتر تموم بشه! منم که میدونستم تا لحظه ای که این طفل معصوم تو شکممه اوضاع همینه ، گریه و گریه و گریه گفتم حتما ... گفت پس من وقت کلینیکت رو کنسل میکنم و برات با یه دکتر دیگه که دوست خودمه و دکتر خیلی خوبیه وقت تو بیمارستان #هامبرریور میگیرم ... ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت همین الان برو که دکتر منتظرته ... نیم ساعت بعد تو بیمارستان در حال رجیستر بودم و بعدشم تو یه اتاق خیلی بزرگ تک تخته به همراه محمد رفتیم و ازم آزمایش خون و کویید و بعدشم دارو گذاشتن تو واژن و بعدشم شروع پروسه زایمان طبیعی به روش القا ... هر چهار ساعت دارو میدادن که دوز دوم رو نگرفته دردام شروع شد ... محمد همینطور بالای سرم ، تو چشماش میدیم که داره جای من درد میکشه، چشماش گاهی پر اشک میشد دستمو میگرفت میگفت عزیزم محکم باش میدونم میتونی ... دو سه ساعت بعد به پرستارم گفتم دیگه نمیخوام درد بکشم و برام اپیدورال بزارن که البته دکترم از اول گفت هر لحظه ای که نخواستی با درد ادامه بدی مجازی که ایپدورال بگیری ... خلاصه یه خانم متخصص به اسم آنا با پرستار اومد و برام اپیدورال گذاشت که البته خیلی دردناک نبود ولی خیلی میترسیدم و مرتب میگفتم محمد من میترسم و اونم میگفت چیزی نیست الان تموم میشه ... اما لحظه ای که داشتن نمیدونم چی چی رو تو بدنم میزاشتن محمد میگفت وای کمرم درد گرفت ، بخدا جای تو کمرم میسوزه ... خلاصه بعد نیم ساعت دارو اثر کرد که حدود ۵ صبح بود ... یکی دوساعتی خوابیدم تا که دکتر Larousch  اومد معاینه کرد وگفت اندازه نوک انگشت مونده باز بشه و تا قبل ظهر تمومه احتمالا ... اما تا ساعت ۴ بعداز ظهر من هنوز کارم تموم نشده بود ... ساعت ۴ ، پرستار خیلی مهربون و خوش قلبی که از صبح پرستارم بود و خیلی خیلی مهربونی میکرد و بهم کمک میکرد اومد و گفت تست کوویدت پازتیو شده و دیگه همسرت نمیتونه از اتاق بیرون بره ولی هرچی خواستید بگید ما براتون تهیه میکنیم ... بعدشم دوباره چک کرد و گفت بنظرم آماده ای و بعد هم در عرض ۵ دقیقه همه چی تموم شد ... گفت میخوای جنین رو ببینی ؟ گفتم اصلا ... به محمد گفتم در طول اون چند دقیقه تو اتاق نبود و طفلک تو توالت منتظر بود ... همه چی بدون درد تموم شد و بعدش برامون غذا آوردن و تا ساعت ۹ شب مرخص شدم...در طول این مدت پرستار خیلی خیلی برام زحمت کشید مرتب خونریزیم چک کرد ، تمیزم کرد و برام تند تند پد عوض کرد و وقتی تونستم برم توالت برام ویلچر آورد ، چون پای چپم اصلا حس نداشت با وجودی که محمد اونجا بود خودش کمکم کرد بشینم رو ویلچر  ، منو توی توالت تنها نزاشت و تا لحظه عوض کردن لباس بیمارستان و شستن دست و صورت و پوشیدن لباس زیر و گذاستن پد و همه چی بهم کمک کرد ... انقد شرمنده بودم و کاری جز تشکر نمیتونستم انجام بدم ... کمی کمرم درد میکرد بخاطر اپیدورال و پای چپم که کلا حس نیمکردم کم کم بعد از برداشتن اپیدورال هوشیار شد ... ساعت ۹ خیلی محترمانه ‌خانم پرستار که عوض شده بود و یه خانم چینی بود و من بزور از لای لهجه چاینیز انگلیسی رو میفهمیدم  ازمون خواست که من و محمد روی لباس بیرونمون  گان بپوشیم تا از بیمارستان بریم بیرون چون کویید پازتیو هستیم... و خیلی خیلی محترمانه مارو تا انتهای بخش زایمان راهنمایی کرد و بعد کلی راهنمایی مراقبت های بعد زایمان ، گفت که مواظب باش بیرون سرده خودتو خوب بپوشون و بعد خدافظی کرد ...  اومدم خونه ملورین خیلی ذوق کرد و بعد یه دوش آبگرم کلی همدیگرو بغل کردیم و بچم که دیشبش از ساعت ۲ صب پاشده بود و  اولین بار بخاطر نبودن من خواب از سرش پریده بود ، راحت تو بغلم خوابش برد...  حالا دیگه فنجون رفته بود و ملورین دوباره یکی‌یه دونه من شده ... خدا همه ی بچه هارو حفظ کنه برای خانواده هاشون ... امروز ازم پرسید مامان فنجون هنوز تو دلته ؟! فهمیدم که خیلی چیزارو فهمیده ولی از اونجایی که خیلی توداره و دوس نداره سوالای خارج از سن خودش بپرسه چیزی نمیگه... گفتم مامان بیا درباره فنجون فعلا حرف‌ نزینم 😔

پسندها (2)

نظرات (1)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
6 آذر 99 7:47
سلام لطفا به اخرین پستم سربزنید ممنون میشم🙏🌺🌺