ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

پسرم خوش اومدی…

1402/1/9 9:02
نویسنده : مامان سارا
217 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ۲۵ آذرماه، ساعت ۱:۵۹ دقیقه به وقت تورنتو ، گل‌پسرم شکر خدا بدنیا اومد🙏 

وزن رادینم ۳۴۹۶ گرم ، خدایا شکر 🙏

قد پسری ۵۳ سانتی متر ، خدایا شکر🙏

دور سر : ۳۵ سانتی متر ، خدایا شکر🙏

روزای  آخر عجب روزایی بود!! دلم آروم و قرار نداشت!! کلی دلواپسی زایمان و بعدش، نگرانی سلامتی پسرکم و خودم و مسئولیت هام! خدایا بزرگیتو شکر که باز هم مثل همیشه معجزه وار کمکم کردی! 

روز ۲۵ آذر، ساعت نزدیک یازده راه افتادیم، قبلش مدام در حال جمع و جور و انجام دادن کارهام بودم. انگار هیچ کاری تا به اون لحظه انجام نداده بودم! اما‌خب شکر خدا به موقع راه افتادیم و توی‌راه از مامان کاچی گرفتیم واسه شب اول و بعد زایمان… 

وقتی رسیدیم بیمارستان محمد رفت پارکینگ و ماشینو پارک کردم منم رفتم طبقه ۴ بیمارستان هامبر ریور … خیلی سریع رفتیم داخل و بعدشم تو یه اتاق بزرگ با یه عالمه تخت… منو و منمد لباسامونو عوض کردیم، خانم پرستار ازم خون گرفت برای کیت خون بند ناف… دستام دیگه جای سوزن خوردن نداشت، انقد که برای آزمایش  ایمان که ۱۳ دسامبر رفته بودم کبود شده بود! همون اول‌دکتر مزیدی اومد و منم بهش گفتم که چند دو روزه از بس‌خواهرزادمو بغل‌کردم دلم درد میکنه که گفت الان شکمتو باز میکنم میبینم نگران نباش چیزی‌نیست. خلاصه به همراه دکتر وارد اتاق عمل شدم… دکتر بیهوشی و اسپاینال یه آقای پیری بود که تن تن بهم توضیحاتی رو قبل اومدن به اتاق عمل‌ داده بود… وارد اتاق که شدم درازکشیدم رو تخت… پارچه سبز ترسناک ! رو زدن و بعد از وصل کردن سرم و سند، محمد اومد داخل … خیلی هیجان انگیز ولی دلهره اور بود! الان از فکرش تو دلم رخت میشورن انگار!!

درست از لحظه دراز کشیدن فقط دعا کردم… خیلی دعا کردم… دکتر اولش تنها بود ولی بعد چند دقیقه یه جراح دیگه اومد و باهم شروع کردن… موقع جراحی احساس ویبره روی شکمم داشتم، متخصص اسپاینال مدام تو گوشم میگفت که الان اینو احساس میکنی نمیدونم بهت فشار وارد میکنن و اینا!!! خلاصه بعد ده دقیقه دکتر مزیدی به محمد گفت که دوربینتو حاضر کن، داره میاد بیرون و بعدش  صدای نازنین پسرم اومد 🥹🥹🥹 خدایا واقعا چه حسی از این قشنگ تر به یه مادر دادی!!! قلبم هزار بار شکفته میشه از یادآوریش… بت صدای گریش تمام وجودم شد شکرگزاری!! خدیای شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت 🥹 به سختی سعی میکردم از لای دست دکتر و پرستار پسرکمو ببینم، محمدم مرتب میگفت بابا جون گریه نکن ، چی شده بابا ! 😄😄 پرستار لحظه ای که رادین اومد بیرون به محمد گفت که از همین الان وقت آرایشکاه باید بگیری برای نینی !!! یه لحظه برگشتم یه کله پر از مو دیدم و یه صورت گرد و پف کرده ! از ذهنم دوتا چیز گذشت، این بچه به کی رفته !؟ و اینکه چقد مو داره!!؟ پس بگو چرا من انقد ترش میکردم ، مامان راست میگفته پس!!

در حالیکه پرستارها داشتن پسرکمو ترتمیز میکردن و تست هاش رو انجام میدادن، من که دیگه داشتم جراحیم رو به اتمام میرفت، احساس فشار شدیدی توی سرم بخصوصپشت چشمم داشتم، مدام متخصص اسپاینال رو صدا میکردم و میگفتم سرم داره منفجر میشه ! اما مدام میگفت چیزی نیست و همه چیز مرتبه! خلاصه کار اقای دکتر تموم شد و منو فرستادن تو همون اتاق ریکاوری. تقریبا از همون لحظه ای که وارد ریکاوری شدم شروع کردم به لرزیدن، انقد میلرزیدم که اصلا نمیتونستم حرف بزنم. تمام بند بند وجودم میلرزید! محمد به مامانش اینا زنگ زد، بعد به مامان اینای من زنگ زد و همه با کلی ذوق و بغض بچه رو دیدن و من همچنان میلرزیدم. بعدش خانم پرستار برام پتوی بادی آورد و از باد گرم پرش کرد و من بعد ده دقیقه خیلی گرم تر و ریلکس تر شدم. ساناز هم که دمبال ملورین رفته بود زنگ زد و من و محمد با ذوق هرچه تمام تر رادین جان و دلم رو به عشق ترین خواهر دنیا نشون دادیم🥹 آخ که چقدر منتظر این لحظه بودم🙏🥹🙏 شکر 

حدود یکساعت تو ریکاوری بودم و بعد رفتیم تو اتاق خودمون. خداروشکر هامبرریور تمام اتاق هاش خصوصیه. یه نیم ساعتی طول کشید تا ستل بشیم و بعدش من کلی خوراکی داشتم برای خوردن. بعد اول‌ساناز و ملورین اومدن🥹 ملورینم با اون صورت فرشتش چطور بهت زده نگاه میکرد! با اون چشمای سرندیپتیش چطور مات بود و نمیدونست باید چیکار کنه و چی بگه! ساناز هم که کلی خوشحال بود و یه پوشک خشکل‌عوض کرد و کلی ذوق کرد.  بعد هم محمد و سرنا اومدن، بعد هم مامان و گلی… راستی ساناز برام یک عالمه سوپ ماهیچه اورد که هالی منو ساپورت کرد و سوگل هم برام دلستر و خوراکی های دیگه آورد. عشقمم بهم یه گوشواره قشنگ هدیه داد . محمدرضا اینا پول کادو دادن. خدایا شکرت 

دیگه جونم برات بگه که فردای روز زایمان، ساعت ۲ از رادین ازمایش گرفتن و همه چی خوب بود و خدود ۴ مرخص شدیم و اومدیم خونه خودمون ، چون مامان و گلی هنوز سرما خورده بنظر میرسن. ملورین هم که خونه روشا مونده بود ، محمد رفت و آوردش… از لحظه ای که اومدیم خونه بگم… انقد قشنگ بود که فقط خدا خبر داره🙏 لحظه ای وارد خونه شدم و پسری رو گذاشتم رو تخت خودمون… مثل یه گنجشک کوچولو وسط‌تخت خوابید… انقد بغض کردم و نتوستم کنترل کنم و فقط اشک ریختم🥹 خدایا شکرت که این روز رو نشونم دادی، این فرشته کوچولو رو به ما بخشید ای خدای مهربونم ای ارحمن اراحمین 🙏 شاید اگر بخوام بهترین لحظه های زندگیم رو بشمرم دیدن صورت محمد وقتی از آرایشگاه عروسی اومدم و منو بار اول دید و همینطور وقتی ملورین دنیا اومد باراول دیدتش و چطور‌ذوق کرده بود 🥹، دیدن صورت فرشته وار ملورینم وقتی بهوش‌اومدم بعد زایمان، دیدن رادینم وقتی از شکمم اومد بیرون و این لحظه ی دیدن رادین برای اولین بار روی تخت خودمون، همون خونه ای که توش هزاران درس سخت رو پشت سر گذاشته بودم، بدون شک بهترین لحظخ های زندگیم هستن🙏 شکرخدا برای تک تک لحظه های خوبم و شکر برای بچه هام و زندگی خوبم 🙏 الهی که هر کسی که چشم انتظار بچه هستش، به زودی و به لطف خدا، این لحظه ی بینظیر رو تو زندگیش تجربه کنه، آمین 🙏

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)