ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

ملورین 7 ساله و 9 ماهه من

1399/10/1 20:32
نویسنده : مامان سارا
203 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

این روزا که مامان از همیشه بی حوصله تر و کلافه تر بود ، ملورین عزیزتر از جونم مثل همیشه برام یه مرهم بود ، با بغل کردنش انقد انقد آرامش میگریم که فقط خدا میدونه... دیگه ازدو روز پیش تعطیلات کریسمس شروع شده و ملورین که البته از دو هفته پیش شایدم زودتر در حال شمردن روزها برای رسیدن به شب گریسمس و کادو گرفتنه ، دیگه از هیجان هر لحظه دلش قنج میره ... چقد خوبه بچگی ، یاد عید نورزو میوفتم وقتی کوچیک بودیم ، ما هم همینقدر برای سفره هفت سین هیجان داشتیم ، برای عیدی هایی که هرچند مبلغی نبود اما بهترین حس دنیا رو برامون داشت... 

ملورینم زیبای من پر از استعداد و هنر هستش ، هر روز همه مارو با نقاشی و چیزایی که برای اسباب بازی هاش درست میکنه ، متعجب میکنه ... از لباسای خوشگل برای  باربی هاش گرقته تا خونه برای lol bebek هاش و تل برای خودش و ... انقدی که حتی با معلمش که میتینگ داشتم اونم اشاره کرد که چقد ملورین استعداد هنری و خلاقیت داره و از دیدن کارای ملورین که با هیجان بهش نشون میده خیلی لذت میبره ... 

این روزا که نمیدونم اسمشو بزارم بن بست یا شاید تغییر برنامه زندگی یا هرچی برام اتفاق افتاده ، بیشتر و بیشتر از تنهایی ملورین قلبم میشکنه ... دخترم یه طوری منتظر دوستاشه که بهش زنگ بزنن که من آتیش میگیرم از اینکه چطور انقد برای بچه دار شدن دست دست کردم ... دوست ندارم کوچولوی من انقد احساس تنهایی کنه ، دلم میشکنه وقتی انقد تنهایی تو اتاق خودش سعی میکنه سرگرم بشه یا وقتایی که از بی خوصلگی روی مبل ولو شده ... عصبانی میشم از خودم چرا انقد برای دوست پیدا کردن سختگیرم ، شاید بخش زیادی از تنهایی ملورین بخاطر اینه که منم دوستای زیادی برای رفت و آمد ندارم و همه ی اینا بیشتر بخاطر مهاجرت و سختی هاش هستش و البته من خودمم ادمی نیستم با هرکسی معاشرت کنم و خیلی سخت میگیرم ... بهرحال هر روز دست به دعا دارم که همه چیز به بهترین شکل پیش بره  .... آمین ...  

باید بگم که امروز کلی انرژی دارمممم ..  از بعد از بیمارستان و ماجراهاش ، یک هفته ی اول یکمی بخاطر اتفاقی که برای پسر کوچولوی هیچ وقت متولد نشده ام خیلی غصه خوردم ، بخصوص وقتی شیر ازسینه هام کم و بیش ترشح میشد و من بیشتر و بیشتر دلم برای فسقلی که صاحب این شیر و شب و روز من بود قلبم سوخت .... کلی شبا تو بغل محمد گریه کردم و عشقم آرومم کرد و من هرلحظه بخاطر وجود عزیزانم شکر کردم که چقدر حضورشون تو هر لحظه تو خوشی و تو غم نعمت و برکته ...

اما این هفته خداروشکر خیلی بهتر شروع شد ، اگرچه من هنوز وقتی تو خودم میرم استرسای دیگم زیاد میشه و فکرم رو حسابی مشفول میکنه ، اما باید بگم که گیر آوردن خونه و بستن قرارداد برای من و محمد یه حال و هوای خوبی رو ایجاد کرد و دلمون رو گرم کرد ... یه خونه ی اگرچه کوچیک ولی با کلی چیزای خوب و خوب و خوب ... 

خبر اینکه دوشنبه یعنی 14 دیسمبر از طرف Ontario Health زنگ زدن و منو تا 21 گذاشتن تو قرنطینه ، قبلن هرچی محمد میگفت بیا بریم یه دوری بزنیم ، نمیرفتم که نمیرفتم ، اما عجیب این چن روز سخت گدشت بهم ، انگار تو قفس بودم ، کلی خرید کلی چیزایی که دلم میخواست ببینم بخصوص تو این شبای آخر سال میلادی بود که منو به سمت بیرون جذب میکرد ، ولی من ترسو از جریمه شدن و برخورد پلیس ترسیدمو و تا امروز که 21 هست نشستم و جم نخوردم ، اما امروز شاید بیخیال روز آخر بشم و برم بیرون ... 

دیگه اینکه مامان اینا هم یه جایی رو دیدن و قراره که آفر بدن ... امید بخدا درست بشه ... 

عکس میزارم حتما ... 

ملورین مامان ، یه روز شاید اینا رو بخونی ... میخوام بدونی که خیلی خیلی دوستت دارم عزیز دلم ... خدا تو رو برای منو بابا حفظ کنه مهربونم ... 

پسندها (3)

نظرات (0)