خاطرات زایمان + زردی ملورین
از روز تولد ملورین تا حالا خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم زودتر از اینا وبلاگ نینی کوچولمو آپدیت کنم ، امروز یه فرصت کوچولو گیر آوردم ، در حالی که عشق کوچولوم کنارم خوابیده ، دارم سعی میکنم تن تن هرچی به ذهنم میرسه و میخوام که خاطره بشه ، بنویسم ...
میخوام اول از زایمانم و علت زودتر بدنیا اومدن فسقلیم بگم ... چون قرار بود این فرشته کوچولو 7 فروردین بیاد ، اما یکمی عجله کرد و زودتر اومد ...
5 شنبه ، بیست و چهارم ، همسری ساعت 12 شب منو برد اورژانس بخاطر سرماخوردگی ... چون خیلی گر میگرفتم ، همسری نگران شده بود . البته من همیشه گرمم بود ، ولی اون شب همش گر میگرفتم و همرو کلافه کرده بودم . تقریباً یه هفته ای هم میشد که خونه مامانم بودم . خلاصه رفتیم اورژانس ، آقای دکتر فشارمو گرفت و دید نسبت به همیشه رفته بالا و گفت چون پاهاتم ورم کرده ، بهتره همین الان بری یه بیمارستان و آزمایش پروتئین ادرار بدی که مسمومیت بارداری نباشه . بنده خدا شماره موبایلشم داد که بعد دو ساعت که بطور اورژانسی جواب آزمایش آماده شد ، بهش زنگ بزنم و جوابو بگم . از اورژانس که اومدین بیرون به همسری گفتم بیخیال من میدونم فشارم بخاطر سرماخوردگیم رفته بالا ، ورم هم برای این زمان و هفته بارداری طبیعیه . البته ورم پامم خیلی کم بود. فقط روی پام بود تا مچ ... خلاصه جمعه هم خونه مامانم بودم ولی رفتم تو نت و حسابی درباره مسمومیت بارداری سرچ کردم . خیلی توهم زده بودم و شب خوابم نمیبرد . ساعت 6 صبح شنبه پاشدم و به همسری گفتم امروز نرو سرکار . ولی کار داشت و مجبور بود بره ... منم داداشمو بیدار کردم و گفتم پاشو بریم مرکز بهداشت ، من فشار و ضربان قلب نینی رو بگیرم ... بعدش بریم آزمایشگاه . ولی از همون ساعت 6 که پاشدم ، حس میکردم یه دردای کوچولو مثل درد پری دارم . ولی خییییییییلی طولانی مدت میگرفت . یعنی تا عصری شاید 10 تا هم نشد . خلاصه با محمدرضا رفتیم مرکز بهداشت ، خانم ماما گفت اگه انقباض داری ، من چک نمیکنم که دهانه رحمت باز شده یا نه . چون نینی بریچه ، ممکنه اینکار تحریک کنه دهانه رحمت و یهو باز بشه . ما هم که امکاناتش رو نداریم . همین الان برو بیمارستان . منم ترسیدم و برگشتم خونه . مامانم حاضر شد و رفتیم بیمارستان . خلاصه تا برگردم خونه و دوباره برم بیمارستان ، شد ساعت 4 . کلی برای نوار قلب نینی معطل شدم . اصلن پشیمون شدم که بیخودی برای هیچی رفتم بیمارستان . وقتی منتظر بودم تا نوار قلبو بگیرن ، گفتم پاشم برم بابا ، بیخودی خودمو گذاشتم سرکار . ولی صبر کردم و بعدشم نوار قلبو گرفتن و رفتم پیش دکتر کشیک . دکتر گفت که انقباض نمی بینه ، اما ضربان قلب جنین ، چن جا افت کرده . باید تا 2 ساعت دیگه مدارکتو بیاری و سزارین بشی . وگرنه تضمین نمیکنم که جنین مشکلی پیدا نکنه . همسری هم تا اون موقع اومده بود بیمارستان . رفت مدارکو آورد و منم آماده کردن و رفتم اتاق زایمان .
جالبه بگم که من تا لحظه ای که داشتم بیهوش میشدم ، باورم نمیشد الان دارم زایمان میکنم ههههه همش فک میکردم شوخیه ... از بس اتفاقی و الکی رفته بودم بیمارستان و همش فکر میکردم که این درد هم مثل دردایی که تو این دو ماه اخیر داشتم ، طبیعیه و مشکلی نیست .
شوهرم میگه بعد یه ساعت که رفتم اتاق عمل ( یعنی ساعت 10.30 شب ) آوردنم بیرون . البته نینی بعد یه ربع اومده بوده بیرون . وقتی بهوش اومدم دردم خیلی زیاد بودم . تا رفتم تو بخش ، بهم یه شیاف دیکلوفناک دادن و دوتا آمپول مسکن . بعد یه ساعت دردم خیییییلی کمتر شد . ولی به محضی که رفتم تو بخش و مسکن گرفتم ، ورووجکمو آوردن شیر بدم . انقد درد داشتم ، گیج بودمو نمیفهمیدم که باید نینی رو شیر بدم و اصلن این فسقلی نینی منه . اما هرجور بود شیرش دادم تا اینکه دردم کمتر شد و تازه حواسم اومد سرجاش که این نینی خشگل ، مال منه و حالا من دارم شیرش میدم . خیلی لحظات قشنگ و غیر قابل وصفی بود.
اون شب تا صبح از ذوق نخوابیدم و البته کسای دیگه ای که تو اتاق بودن و زایمان کرده بودن ، اونا هم مثل من خوابشون نمیبرد . و البته شب بعد و همینطور شب بعدشم نخوابیدم . چون نینی نمیخوابید . در طول روز هم نمیتونستم بخوابم . باورتون نمیشه اما تو 72 ساعت اول شاید 10 ساعتم نخوابیده بودم وقتی خودمو تو آینه نگاه میکردم رنگم مثل گچ دیوار بود . البته بیشترین دلیلی که نخوابیدم اول بیقراری ملورین و همینطور نگرانی از زردی نینی و بعدشم شرایط روحی خودم بود . خیلی احساسات متفاوتی داشتم و اصلن نمیتونستم خودمو کنترل کنم . شوق و شور و اضطراب و خلاصه همه چی باهم قاطی بود و نمیتونستم بخوابم .
عدد زردی ملورین روز دوم تولدش 7.5 و روز سوم هم 8.5 بود ... من خیییییییلی نگران بودم ، اما دکتر گفت جای نگرانی نیست و تا جایی که نینی میخواد بزار شیر بخوره تا زودتر خوب بشه . چند شب اول همش با مادر همسری مشکل داشتم ، تا چشم باز میکردم میدیدم داره یه چی میریزه تا حلق بچه ، شیر خشت و ترنجبین و از این چیزا ، دیگه آخرین بار خیلی جدی گفتم لطفاً به بچه من از این چیزا ندین ، شیر بخوره خوب میشه ایشاله . روز 5 تولد ملورین دوباره بردیمش برای چکاپ که دکتر گفت زردیش پیشرفت نکرده و لازم نیست دوباره آزمایش بده . الهی شکککککککککککککر
ویرایش :
راستی این رو هم بگم که صبح روزی که نینی بدنیا اومد ، محمدرضا بدون هیچ مقدمه ای از خواب پاشد و گفت " سارا خواب دیدم که تو 4 تا بچه داری ! 3 تا پسر و ملورین هم تازه ی تازه بدنیا اومده ... منم خندیدم و گفتم اتفاقاً الان باید بریم مرکز بهداشت و بعدشم آزمایشگاه ، فک کن نینی امروز بیاد ، بعدشم کلی خندیدیم ... خواب داداشیم درست بود و نینی همون شب بدنیا اومد ...