ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

ویزیت دکتر ثقفی در 7 ماه و 19 روزگی + اولین بوووووس ملورین از مامان :)

15 آبان 92 : ملورین جونم چند روزه که شکمش درست کار نمیکنه ... آخه تازگیا نون سنگک ، زرده تخم مرغ و ماهیچه رو به منوی غذاش اضافه کردم ولی نمیدونم که این مشکل از کدوم یکی از ایناس ... یه چند روزی با روغن زیتون و گلابی و آب زیاد سعی کردم این مشکل حل بشه ، ولی نشد ! دیروز رفتیم پیش آقای دکتر ... دفعه قبل 24 روز پیش بود که پیششون بودیم ... آقای دکتر گفت که احتمالا مشکل از حریره بادوم هستش ... تا دو هفته نباید فرنی یا حریره بادوم به ملورین بدم ... ویزیت 14 آبان 92: قد : 71 سانتی متر وزن : 8100   دور سر : ؟    ویرایش 25 آبان 92 : همچنان شکم ملورین سخت کار میکنه ... خیلی نگران و کلافه شدم ، هرکار کردم خیلی ف...
26 آبان 1392

7 ماهگی عروسکم

سلام م م  دختر کوچولوی من 7 ماهه شد ... مبارکت باشه عزیز دلم قبل از هرچیز میخوام بگم که هربار که میام اینجا و مطلبی مینویسم با خودم میگم که از این به بعد باید بیشتر وقت بزارم و از ملورین کوچولوم خاطرات بیشتری بنویسم ، روزها میگذره و ذهنم پر از چیزهایی میشه که باید بیام و تو وبلاگ بنویسمشون ، اما انقدر سرم شلوغه که همه اونها فقط توی ذهنم میان و میرن بدون اینکه جایی نوشته بشن . اما همچنان من باید وقت بیشتری برای نگارش خاطرات عشق نازنینم بزارم ...   اول از همه باید از اولین مسافرت با دختر نازنینم بگم که فوق العاده بود ... همه ی زیبایی های دنیا با هم جمع شده بودن ... مامان ، محمدرضا ، ساناز ، سوگل ، محمد شوهر عزیزم و شیرین ...
15 آبان 1392

6 ماهگی عسلکم

سلام ... ملورین ِ من 6 ماهه شد باشد که مبارک باشد ... بزرگ تر شدنش کاملا محسوسه ... خانووووم شده خییییییییلی زیاااااد -اولین جمعه از شروع 6 ماهگی ملورین برای اولین بار برای اینکه مامانی مهربونش بغلش کنه دستاش رو بالا آورد ... من که تا حالا این حرکت رو ازش ندیده بودم باورم نمیشد ، خیییییییلی ذوق کردم ... بماند که تا چند روز فقط برای مامانیش دستاشو بالا میاورد و بعد از اون دیگه من و بابای مهربونش و دایی جونش رو هم تحویل گرفت و برای بغل کردن دستاشو بالا میاره ... -عروسکم هنوز هم نصفه غلت میزنه و میره رو شکمش و بعد از یکمی شیطونی کردن و خیس کردن ملافه و هرچیزی که دم دستش باشه ، شروع به صدا کردن من و بابایی میکنه ( البته با نق و بعد...
30 شهريور 1392

5 ماهگی دخترک نازنینم + شروع غذای کمکی

عشق کوچولوی من 5 ماهه شد ، باشد که مبارک باشد ... تو این یک ماه اخیر ، ملورین عزیزم خیلی بزرگتر شده ... دیگه راحت غلت میزنه روی شکمش و البته تو این یک هفته اخیر حتی تو خواب هم گاهی میبینم که برگشته روی شکمش و بعد چند ثانیه گریه میکنه که برش گردوندم ... یک بار هم تونست یه غلت کامل بزنه و دوباره به حالت اول برگرده و شاید هم بیشتر اینا تونسته اینکارو بکنه و من متوجه نشدم ، اما اونبار خودم دیدم و خیلی ذوق زده شدم ... دیگه تقریبا اگر چیزی نزدیکش باشه ، دستش رو به سمتش دراز میکنه و یکمی هم خودش رو به سمتش هل میده ... قبلا فقط دستش رو دراز میکرد و میگرفتش اما الان به سمتش تا حدودی هجوم میبره ... دقیقا 26 مرداد ماه رفتیم پیش آقای دکتر برای ویز...
29 مرداد 1392

4 ماه و 3 هفتگی عسل مامان

عسلکم روز به روز داره بزرگتر میشه . البته دیگه مثل هفته های اول رشد ظاهریش خیلی برام قابل حس کردن نیست ، اما توانایی هاش که هر روز و هر روز بیشتر میشه رو میشه کاملا حس کرد ... قبلاً  وقتی بچه ها رو تو سن و سال ملورین یا بزرگتر میدیدم که سینه خیز میرن ، 4 دست و پا راه میرن یا یاد میگیرن حرف بزنن ، تا حدی برام شیرین بود اما هرگز حس مادر یا پدری رو که با ذوق تمام بچشونو برای یه قدم بیشتر برداشتن تشویق میکردن درک نمیکردم . شاید با خودم میگفتم که این روند رشد نه برای تنها فرزند این پدر و مادر که برای همه بچه های دنیا شبیه به همه ، پس این همه ذوق داره !!! اما .... اما حالا با هر پیشرفت کوچولوی کوچولوی ملورین ، با همه وجود ذوق میکنم ، حتی وق...
16 مرداد 1392

بی بی انیشتین + یه عادت بامزه

سلام م م م م ملورین خشگلم ، دختر دوست داشتنی و عزیزم ، حدود ده روز پیش من ، تو و بابایی ، رفتیم شهرکتاب نیاوران و برات مجموعه کتاب های رشد هوش نوزادان و  سی دی های بیبی انیشتین رو خریدیم . تو عااااااااااااااشق بیبی انیشتین هستی ، مخصوصا چن تا کاراکتر رو هربار میبینی گل از گلت میشکفته و  گونه هات مثل گردو میزنه بیرون . زنبور کوچولو ، ببیی ، آقا گاوه کاراکترهای موردعلاقت هستن عزیزم . در مورد کتاب ها هم باید بگم که خیلی علاقه ای نشون نمیدی ، نمیدونم شاید با تکرار بهشون علاقه مند بشی جوجوی من . فسقلی من ، دقیقا دو روزه که یه عادت بامزه پیدا کردی ... اونم اینه که لب پایینتو با اشتیاق زیادی میمکی ... انگاری میمی میخوری ... ...
27 تير 1392

واکسن 4 ماهگی

دختر خشگلم ، امروز ساعت 10 صبح من و بابایی شمارو بردیم بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدیم ... شما هم انقد بزرگ و صبور شدی که فقط یکم گریه کردی و بعدش زودی آروم شدی عزیزمممم ... منم که از یکی دو هفته قبل استرس امروز رو داشتم ، منتظر بودم تا مثل دفعه قبل ( که توضیح میدم دربارش ) بعد چند ساعت حسابی گریه کنی ، ولی خداروشکککککککر که خوب ٍ خوب بودی و با داییت که امروز بعد از رفتن به نظام وظیفه برای گرفتن نامه اداره گذرنامه ، اومده بود خونمون ، کلی بازی کردی ممول مامان... منم دوبار اول هر سه ساعت و تا الان دیگه هر 4 ساعت بهت استامینوفن میدم . امیدوارم که تب نکنی عشق کوشولو.میخوام یه نفس راحت بکشم که این واکسیناسیون هم گذشت و خیال من راحت شد آخی ی ی ی ی ...
26 تير 1392

تعییرات + قد و وزن ممول مامان در سه ویزیت اخیر

سلام گل ِ مامان ... خشگل ِ من ، با نمک و شیرین ِ مامان تو این چند ماه اخیر تو خیلی تغییر کردی خیییییییییییییلی ... از 50 روزگی به بعد توجهت "عشق ِ نازنینم" به آویز بالای تختت جلب میشد ، بعد از چند وقت بهشون میخندیدی و کلی باهاشون سرگرم میشدی ... اما از سه ماهگی به بعد خیلی بهشون علاقه ای نداشتی و بعد چند لحظه حسابی حوصلت سر میرفت !!!  از هفته 10 به بعد : عزیز دلم ، دیگه به مامانت نگاه میکنی و باهام حرف میزنی،  با صداهایی مثل ق ق قاااا قااااااااااااااا ... خیلی خیلی بلند که وقتی من تو آشپزخونه هستم بشنوم و قند تو دلم آب بشه ، از همونجا بلند بلند قربون صدقت برم و هر لحظه خدارو بخاطر این همه خوشی شکر کنمممم عزیز دلم ، شروع کرد...
25 تير 1392