ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
رادینرادین، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عاشقانه های من و نی نی ها و بابای مهربونشون

قرص

ملورین ِ سه سال و 9 ماهه من :)

سلام م م م ... ملورین جونم خیلی وقته اینجا برات پست نزاشتم عزیزم ، قربونت برم ، بعده ها که میای اینجا و اینارو میخونی میدونم که خیلی از خاطرات کودکیت لذت میبری و من کوتاهی میکنم که اینهمه کم مینویسم عزیز دلم  از بزرگ شدن و قد کشیدن و شیرین زبونی هات هرچی بگم کم گفتم ... از اینکه روزی چند هزار بار با همه قلب و وجودم  خدارو بخاطر داشتنت شکر میکنم ، بازم هرچی بگم کم گفتم عزیزدلم ... از نقاشی هایی که میکشی و مچسوبی رو دیوارو دورتادور اتاق شده نقاشی های تو ، من و بابا و بقیه از دیدن نقاشی هات کلی میخندیم و لذت میبریم ... از اینهمه کارتون نگاه کردن که برای من شده معضل و هر روز دارم سعی میکنم مدیریت کنم ولی خیلی سخته ... از کارتون های ...
23 آذر 1395

کوچواوی شیرین زبون

ملورین شیطون ، با نمک  و فوق العاده شیرین زبون من ، اونقد قشنگ حرف میزنه که گاهی خشکم میزنه از این همه خلاقیت و این همه توانایی جفت و جور کردن جمله ها !!!  الهی فدات شم که انقد شیرینی ، امیدوارم که همیشه سلامت و شاد و آرام باشی عشق کوچولوی من ...  ...
21 آبان 1394

دو سال و 6 ماهگی

سلام م م م  امروز باز مثل همیشه بعد چند ماه فرصت کردم تا سری به وبلاگ ملورین بزنم ، هربار که این وبلاگ رو باز میکنم خودم شاید یکی دو ساعتی بدون اینکه بفهمم غرق خوندن خاطرات ملورین میشم ، خیلی زود گذشتن ، چقد خوب بودن و چقد دنیا با داشتن دختر کوچولوم قشنگ تره  ما الان بیش از دو ماه و نیمه که اقامت ترکیه رو گرفتیم و بلخره منم به خانوادم پیوستم ، خیلی خوشحالم چون هم دیگه تنها نیستم و هم اینکه جایی که دوس دارم زندگی میکنم ... ملورین هم کنار مامانی و دایی و خاله سوگلش حسابی خوشحاله و هربار که حرف این میشه که بلیط بگیریم برگردیم ملورین خیلی کار بدی میکنه ! سریع میزنه زیر گریه که من پیش مامانیم میمونم ، نمیامممم ... ههههههه خلاصه گا...
14 مهر 1394

ملورین دوسال و دوماهه من و عشقم

سلامممم ...  چقد دلم واسه اینجا و پست گذاشتن برای وبلاگ ملورین تنگ شده بود ... نمیتونم بگم انقد سرم شلوغ بوده که اصلا وقت نداشتم اما کمی مشغولیت ها و کمی کسل کننده بودن روزها با رفتن خانوادم به خارج از کشور ، حالی برای رسیدگی به اینکار نمیزاره ، اگرچه امروز طلسمو شکستمو قصد دارم تا جایی که ذهنم یاری میکنه از این یکسال گذشته بنویسم.  قبل از هرچیز یادم بمونه که سوگل 18 خرداد پارسال بعد از یکسال و نیم اومد و شش ماه تقریبا پیشمون بود. بعد از اون مامان و محمد اواخر مهر و سوگل اواسط آبان رفتند و ساناز هم 21 ژانویه رفت تورنتو ... چقد تنها شدم ...امیدوارم هرجا هستن سالم و شاد و موفق باشن ... آمین خب از راه افتادن ملورین شروع کنم ک...
2 خرداد 1394

یازده ماهگی نازنین مامان

سلامممم قبل از شروع ، میخوام بگم که خیلی تنبل شدم و از عذاب وجدان اینکه زود به زود اینجا نمیام و از ملورین نمینویسم ، واقعا نمیدونم چه کنم ... اما واقعا سرم شلوغه و البته پای کامپیوتر نشستن و برای اینکار وقت گذاشتن گاهاً خارج از حوصله منه ... چون اغلب اوقات ملورین بیداره و نه برای کار با کامپیوتر که حتی برای عذا خوردن هم اجازه نمیده پشت میز بنشینم ، همیشه وقتی غذا میخورم بغلم نشسته و داره شلوغ کاری میکنه ههههههه، وقتایی هم که شیطونک من خوابه ، خودم از خستگی یا سرگرم شدن به کارهای دیگه ، فرصت نمیکنم بیام و از نفسم بنویسم که هر روز شیرین تر و خوردنی تر میشه . نمیدونم چطوری میشه این مورد رو توضیح داد ، اما واقعا هر روز که میگذره فهم و درک م...
26 بهمن 1392

ده ماهگی قند عسلم

گل مامان ده ماهه شد ، مبارکت باشه عشقم م م م ملورین چند روز پیش اولین کلمه رو یاد گرفت ... بر خلاف اغلب نینی های ، ماما و بابا و دد و ب ب نیست ... یاد گرفته میگه " جیزه " البته به لحن خودش که تقریبا میشه " جیجه " جریان یاد گرفتن این کلمه هم اینه که تقریبا ده روز پیش یه دفعه توجهش به آیفون جلب شد و کلی گریه و زاری که بره و دست به آیفون بزنه . مامانی بغلش کرد و بردش پیش آیفون و برای اینکه مانع از دست زدن و در نتیجه افتادن گوشی اف اف بشه ،‌بهش میگفت ملورین " جیزه " دست نزن ... خلاصه اسم جیزه موند روی آیفون و هربار تا میگیم جیزه ،‌هرجای خونه باشه سریع یه نگاه به آیفون میکنه یا از تو اتاق با روروئکش میدو بیرون و میره زیر آیفون می ایست...
5 بهمن 1392

9 ماهگی نینی مامان

شنبه 30 آذر 1392 سلاممممممم عشق مامان 9 ماهه شد ، الهی مبارکت باشه عزیز دلمممم قبل از هرچیز بگم که مامان و محمدرضا تقریبا دو هفتس که برگشتن ... صبح روزی که رسیدن ، ملورین وقتی از خواب بیدار شد بردمش بالا سر مامان ... مامانم همون لحظه از خواب بیدار شد و با دیدن ملورین کلی ذوق کرد ، میگفت با وجودی که هر روز از اسکایپ ملورین رو میدیدم ، اما واقعا تو این دو ماه و نیمه عوض شده و خیلی بزرگ تر شده ... اما از ملورین بگم که انگار نه انگار دو ماه و نیمه مامانی جون جونیشو ندیده ، مثل همیشه با دیدن مامانی مهربونش به پهنای صورتش خندید و با علاقه زیاد رفت بغل مامانی ... از اون روز تا به حال مامان تو نگه داشتن ملورین خیلی کمکم کرده ، بخصوص برای ...
3 دی 1392

8 ماهگی ٍ نازنینم

ملورین کوچولوی من 8 ماهه شد ... مبارک باشه عزیز دلممممم این بار ماهگرد 8 ماهگی دخترکم رو همزمان با تولد مادر همسری و خونه ی اونها گرفتیم ... جای مامان و داداش و خواهرام سبز ... تک تک روزهای این 8 ماه گذشته ، بی تردید از زیباترین و خاطره انگیز ترین روزهای زندگی سه نفره من و ملورین و بابایی مهربونش بوده ، حتی بسیار زیباتر از روزهای اول زندگی و حتی زیباتر و شیرین تر از روز عروسیمون که برای من یکی از شیرین ترین خاطرات زندگیمه ... گاهی که به خودم میام ، حس میکنم هنوز هم باورم نمیشه که من مادر ٍ یه دختر شیرین و دوس داشتنی شدم ... روزها میگذره و دخترکم بزرگتر میشه و دوس داشتنی تر ، و من هر روز و هر ساعت و هر لحظه ، حس میکنم از شکر گذاری خدا...
28 آبان 1392